تنها یک راه گریز ..
پنجره را باز که می کنم ، باد سردی می وزد ..
خیره به آسمان تاریک با خود اندیشه می کنم :
تنها یک راه گریز مانده است ..
ماه .
روشنی بخشِ شب های سردِ بی فروغ ..
آرام برایش زمزمه می کنم :
نگاه کن ..
که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود .
و ماه تنهاست .. ماه تنها مانده است آنقدر شب های ناب عمرش را با امید رسیدن به روز ، گذرانده است ..
امیدها و انتظار های واهی است که او را خسته می کند ..
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود ..
نگاه کن .
تمام هستی ام خراب می شود ..
چشمانم را روی هم می گذارم .. و به تنهایی ماه می اندیشم .
تنهایی دردناک ترین درد ممکن است .
وقتی در دنیایی فراتر از دنیای خودت باشی ..
آنقدر دور باشی که بودن را فراموش کنی .
اجبار زیستن در این دنیای فناپذیر ..
و این تنهایست .
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
و تنهایی تو را به جایی خواهد کشاند که دنیای عجیب تنها بودن را ، به لحظه های زیستن های بیهوده و فارغ از هیچ رویایی ترجیح خواهی داد ..
و مگر ماه را نمی بینی که از ستاره ها دور است ..
و هیچ گاه مانند آنها نخواهد بود ..
تنهایی ، چشمک هایی را که اسباب خوشحالی های پوچ زمینیان را فراهم می کند ، از او ربوده است ..
و او خیلی دور است ..
از تمام آن دلخوشی ها ..
نگاه کن
تمام آسمان من ،
پر از شهاب می شود ..
: اشعار از فروغ فرخزاد .
پ.ن :
براستی حقیقت اینست که من در اینجا ، در اذیت هستم ..